و آنها
رفتند،
رفتند،
رفتند،
تا رسیدند به یک جایی که مثل هیچ جا نبود.
و همان جا
تنها ساعت مچی شان، درست سر ساعت 7 از کار افتاد.
آن وقت،
آن ها آسمان را نگاه کردند و نتوانستند بفهمند ساعت 7 شب است یا 7 روز.
و آنها
خندیدند،
خندیدند،
خندیدند،
تا متوجه شدند بالی سرشان یک شاخه گل هست که مثل هیچ گلی نبود و دومی از اولی پرسید:
گل نمی خواهی؟
و اولی جوری گفت « نمی خواهم» که هیچ کس آن جوری نگفته بود!
و باز آنها
رفتند،
رفتند،
رفتند،
تا رسیدند بالای یک تپه که مثل هیچ تپه ای نبود و همان جا لباس هاشان خاکی شده بود وچاک چاک.
و آنها
خندیدند،
خندیدند،
خندیدند،
تا متوجه شدند بالای سرشان یک دانه ماه هست که مثل هیچ ماهی نبود واولی از دومی پرسید:
ماه نمی خواهی؟
آن وقت
دومی جوری گفت «نمی خواهم» که هیچ کس آن جوری نگفته بود!
و باز آنها
رفتند،
رفتند،
رفتند،
تا رسیدند بالای یک کوه که مثل هیچ کوهی نبود و همان جا بود که متوجه شدند لباسی برایشان نمانده است!
آن وقت آنها
خندیدند،
خندیدند،
خندیدند،
تا متوجه شدند بالای سرشان یک دانه خورشید هست که مثل هیچ خورشیدی نبود و دومی از اولی پرسید:
خورشید نمی خواهی؟
و اولی جوری گفت «نمی خواهم» که هیچ کس آن جوری نگفته بود!
و باز آنها
رفتند،
رفتند،
رفتند،
تا رسیدند به همان جای اولشان که مثل هیچ جا نبود!
و آنها
خندیدند،
خندیدند،
خندیدند،
و کنار هم جوری خوابیدند که هیچ کس آن جور نخوابیده بود!
پ.ن:ساعت ۷ - خروس ها وساعت ها - حسین پناهی- انتشارات الهام