و آنها
رفتند،
رفتند،
رفتند،
تا رسیدند به یک جایی که مثل هیچ جا نبود.
و همان جا
تنها ساعت مچی شان، درست سر ساعت 7 از کار افتاد.
آن وقت،
آن ها آسمان را نگاه کردند و نتوانستند بفهمند ساعت 7 شب است یا 7 روز.
و آنها
خندیدند،
خندیدند،
خندیدند،
تا متوجه شدند بالی سرشان یک شاخه گل هست که مثل هیچ گلی نبود و دومی از اولی پرسید:
گل نمی خواهی؟
و اولی جوری گفت « نمی خواهم» که هیچ کس آن جوری نگفته بود!
و باز آنها
رفتند،
رفتند،
رفتند،
تا رسیدند بالای یک تپه که مثل هیچ تپه ای نبود و همان جا لباس هاشان خاکی شده بود وچاک چاک.
و آنها
خندیدند،
خندیدند،
خندیدند،
تا متوجه شدند بالای سرشان یک دانه ماه هست که مثل هیچ ماهی نبود واولی از دومی پرسید:
ماه نمی خواهی؟
آن وقت
دومی جوری گفت «نمی خواهم» که هیچ کس آن جوری نگفته بود!
و باز آنها
رفتند،
رفتند،
رفتند،
تا رسیدند بالای یک کوه که مثل هیچ کوهی نبود و همان جا بود که متوجه شدند لباسی برایشان نمانده است!
آن وقت آنها
خندیدند،
خندیدند،
خندیدند،
تا متوجه شدند بالای سرشان یک دانه خورشید هست که مثل هیچ خورشیدی نبود و دومی از اولی پرسید:
خورشید نمی خواهی؟
و اولی جوری گفت «نمی خواهم» که هیچ کس آن جوری نگفته بود!
و باز آنها
رفتند،
رفتند،
رفتند،
تا رسیدند به همان جای اولشان که مثل هیچ جا نبود!
و آنها
خندیدند،
خندیدند،
خندیدند،
و کنار هم جوری خوابیدند که هیچ کس آن جور نخوابیده بود!
پ.ن:ساعت ۷ - خروس ها وساعت ها - حسین پناهی- انتشارات الهام
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چوکشتی ام در اندازد میان قلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی ، که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردش های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان در یای بی پایان شود بی آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون، نهنگ بحر فرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند ونه در یا
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرق است در بی چون
چه دانم های بسیار است، لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی دران دریا کفی افیون
پ.ن.۱: کلیات شمس تبریزی- بر اساس چاپ بدیع الزمان فروزانفر - شرکت انتشاراتی فکر روز
پ.ن.۲: بشنوید در کاست گل صد برگ با صدای شهرام ناظری
پ.ن.۲: بشنوید در کاست ناشکیبا با صدای همایون شجریان
در شهادت گروه حنیف نژاد
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرون زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گرده های مان.
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده ئی،
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده ئی!
پ.ن: شبانه - ابراهیم در آتش - احمد شاملو